شایانشایان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

فرشته رویاهام خوش اومدی به زندگیم

روز های پایانی یک سالگی

سلام مرد کوچک مامان بلاخره کم کم داری یک ساله میشی شیرینم خیلی از این بابت خوشحالم،شیرین کاریات خیلی زیاد شده دیگه راحت چهار دست و پا میری و شیطون شدی ،دوست داری همه چیزو کشف کنی از جمله قالیچه های خونه هههههه فدات بشــــــــــــــــــــــــــــم من واینکه میای سمت مبل و به کمک دستای کوچولوت وبه زحمت پا میشی و شروع خندیدن میکنی از خوشحالی و بعد میخوای دست دستی کنی که یهو میوفتی زمیــــــــــــــــــن خدایا من دیوونه این نی نی خودمم ممنون به خاطر تمام این خوبی ها و سلامتی که به خانواده سه نفری ما دادی شکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرت... من...
7 بهمن 1391

دندون سوم شاهزاده کوچولو

24/10/1391 سومیین دندونت رشد کرد پسرم هورااااااااااااااااااااااا واسه عکس گرفتن شما خیلی تکون میخوردی و مامان دلش نیومد اذیتت کنه واسه همین نتونستم عکسه واضح تری بگیرم من و بابا خیلی خوشحال شدیمممممم و تصمیم گرفتیم که سه نفری نهار بریم رستوراااااااااان اما  تو رستوران شما همش خواب بودی  و همچنان خواب اومدی خونه عزیززززززززم     الان تقریبا بیشتر از یک ماهی میشه که مامان نجمه و بابا محمدت گیر تدارکات تولدت هستن پسر شیرینم تولدتو میخوایم با تم زنبوری بگیریم از جمله لباس فانتزی زنبوری که همراه با بال و شاخک هستش و..... و تزئیینات زنبوری و کاررت دعوت و...
3 بهمن 1391

اولین پکنیک سه نفره ی ما

17/10/1391 روزه خیلی خوبی بود و فرشته کوچولو من خیلی بهش خوش گذشت نا گفته نمونه که من پس فرداش امتحان ترم داشتم هر چی رو آسون بگیری آسون میشه اما در کل 12 واحد بیشتر نگرفتممم تا بتونم به خونه و خانوادم برسممممم واسه میان ترم کلی درس خونده بودم واسه همین  اصلا اذیت نشدمممم اول از عکس خندون سه نفریمون شروع میکنییییم بعد از خوردن نهار و استراحت و در این هوای پاک واقعا چایی چسبییید جای همگی خالی فدات بشم که چقدر شیرینی راستی ییی ییی این شال گردن قشنگ رو که میبینی عمه مریم عزیزمون زحمتشو کشیده واست بافته مامانم بابایی من و مامانی خیلی دوستت داریییم...
3 بهمن 1391

روزی پر از خوشحالی و هیجان2/11/1391

سلاااااااااااااااااااام پسر شیرین تر از عسلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم امروز چهارمین مرواریدت رشد کرده و من اولین نفری بودم که اون مروارید سفیدتو دیدم و کلــــــــــــــــــــــــی ذوق کردم و قربون صدقت رفتمممممم مامانم و خاله سمیرا(دوست صمیمی مامان نجمه)کلی خوشحال شد و یه سوپرایز واسموووووووووووووون داشت که کلی من وبابا رو خوشحاااااااااااااال کرد ببیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن مامان: دست گلت درد نکنه خاله سمیرا جون من وشایان شمارو از راه دور میبوسییییییییییم البته همراه با آترینا خانومممممممم اینم تقدیم به شما       و...
3 بهمن 1391

6 ماهگی گل پسرم ،آقا شایان

اینم از اقا شایان من که در لالا به سر میبرد   عکسای یادگاری از رفتن شایان و مامان وبابا به پاااااااااااارک... (از اونجایی که پسر گلم عاشق نی نی و بچه های بازیگوشه) تو پارک مات و مبهوت بودی و همش ابرو هات بالا بود و با تعجب نگاه میکردی عزیززززززززززززززززم       پسره گلم تو این عکس اولین باره که داری غذا میخوری خیلی هم لذت بردی از طعم  غذا واست کلی هیجان داشت خوردنش   اینم از امیر مهدی(پسره خاله راحله) و شایان جونی که خیلی همدیگرو دوست دارن واااای مامان عاشق اون چشمای درشت و طوسیته پسرم ...
3 بهمن 1391

یک ماهگی قند عسلم

عزیزم، پسرم من و شما وبابا 15 روز خونه نانا(مامان خودم) بودیم تا من کامل خوب بشم و مامانم کمکم کنه اخه  خیلی کوچولو بودی ..... 10 روزت بود که نانا و بابا و بنیامین(پسر خاله آمنه) بردنت دکتر میدونی واسه چی ی ی ی  یی ؟ تا ختنه بشی من همش گریه میکردم واسه همین نمیتونستم ببینم.....نانا نذاشت من بیام اونا رفتن و بعد از یک ساعت اومدی اصلا گریه نمیکردی اما من ..........گریهههههههه پسرم  زودی خوب شدی البته با زحمتای نانا...خیلی هم صبور و آروم بودی نانا خیلی دوست داشت البته من و شما هم خیلی دوسش داریم من که عاشقانه  دوسش دارم و میبوسمش.. اینم عکسایی که خونه ن...
29 دی 1391

(01.12.1390)هدیه آسمونی من و محمد

شب قبل از عملم من و بابایی اصلا نخوابیدیم اخه من از اتاق عمل میترسیدم و استرس داشتم....همش دلم میخواست گریه کنم البته گریه هام از شوق و ترس و ......همه چی باهم شب خونه خاله راحله بودیم آخه عمل من ماهشهر بود و از اونجایی که خاله دکتره ،همه کارای بیمارستان منو انجام داده بود و اتاق خصوصی واسم گرفته بود و به همه پرستارای بخش سپرده بود که اتاق شماره فلان خواهرمه و باید هواشو داشته باشید(هر چند که خاله یه لحظه هم منو تنها نذاشت)قربونش برم که یه دنیا دوسش دارم صبح پاشدیم و خاله یه صبحانه مفصل واسه بابایی آماده کرده بود،اما بابایی راضی نشد بخوره میگفت چون من نمیخورم اونم نمیخوره هر چی ...
29 دی 1391

خاطرات به یاد موندنی من و خانوادم

سلام پسرم،پسر آسمونی من این جمله رو زمانی بهت گفتم که تو شکمم بودی تکون میخوردی و من شما رو حس میکردم و دیوونه وار عاشقت بودم یادم میاد که هشت ماهه بودی تو ذلم،داشتم آشپزی میکردم یهو دستم خورد به قابلمه و افتاد زمین و صدا کرد...یهو شما یه تکون تندی خوردی مامانی خیلی ناراحت شد.احساس کردم ترسیدی از این صدای بلند منم که خیلی تو رو دوست داشتم شروع کردم به گریه کردن ............. که بعد مثل همیشه بابایی ارومم کرد     ...
29 دی 1391

11 ماهگی و کلی شادی ی

  شایان من بلاخره ده ماهت تمام شد و وارد 11 ماه شدی ی ی 11 ماهگیییییت مبارک مادر ماما و بابا رو کاملا تلفظ میکنی و سومین کلمه ایی که به زبون اوردی (کیه) هستش از اونجایی که خیلی به بیرون رفتن علاقه نشون میدی و خیلی خیلی آیفون رو دوست داری، هر وقت صدای آیفون بیاد بر میگردی نگاه در میکنی و میگیی اکی(کیه) که کلی بغلت میکنم و میبوسمت اما شما همش با اخم و جدیت داد میزنی اکیی اکیی تا یکی از در بیاد داخل تا خیالت راحت شه شیرین کاریات خیلی زیاد شدن و حسابی خودتو تو دل همه جا کردی مامانم هر جا میریم کلی طرفدار پیدا میکنی... یه شب من و بابا تصمیم گرفتیم ببریمت پااااارک آخرین باری که بردی...
28 دی 1391

ده ماهگی و محرم...

سلااااااااام پسر شیرینم بلاخره ده ماهه شدی و منم خییلی خوشحالم که بزرگ شدنتو میبینم لحظه به لحظه کنارمی حتی تو این لحظات پر استرس امتحانات میان ترم و کلاس و دانشگاه بازم کنارمی، حتی حاضر نیستم برای نیم ساعت اونم به خاطر درس خوندن از خودم دورت کنم،حاظرم کنارم باشی و درس بخونم درسته که نمیتونم تمام حواسمو به درس بدم اما بازم خدا رو شکر،اولین امتحانمو خوب دادم..... تمام سعی خودمو کردم که هم بتونم درسامو بخونم و هم بتونم به خونه و زندگیمون برسم و همچنین روزانه چندین ساعت با شما پسر گلم بازی کنم و روحییه خودمم عوض میشه با خندهای شیرینت مامان..   راستیییی به خبر خوب ...
27 دی 1391