(01.12.1390)هدیه آسمونی من و محمد
شب قبل از عملم من و بابایی اصلا نخوابیدیم اخه من از اتاق عمل میترسیدم و استرس داشتم....همش دلم میخواست گریه کنم
البته گریه هام از شوق و ترس و ......همه چی باهم
شب خونه خاله راحله بودیم آخه عمل من ماهشهر بود و از اونجایی که
خاله دکتره ،همه کارای بیمارستان منو انجام داده بود و اتاق خصوصی
واسم گرفته بود و به همه پرستارای بخش سپرده بود که اتاق شماره
فلان خواهرمه و باید هواشو داشته باشید(هر چند که خاله یه لحظه هم
منو تنها نذاشت)قربونش برم که یه دنیا دوسش دارم
صبح پاشدیم و خاله یه صبحانه مفصل واسه بابایی آماده کرده بود،اما
بابایی راضی نشد بخوره میگفت چون من نمیخورم اونم نمیخوره هر چی
اصرارش کردم که محمد من که نمی شه چیزی بخورم اخه .. فایده
نداشت...
خودت بزرگ میشی و میبینی که ما چقدر به هم وابسته ایم مامانی
رفتیم بیمارستان و من بستری شدم
دقیقا من همش اینطوری بودم که خاله و بابایی منو آروم میکردن
اما کی محمد منو آروم میکرد،اخه بابایی هم خیلی استرس داشت.به هر
شکلی سعی کردم اروم باشم تا بابا هم اروم شه
رفتم اتاق عمل و شما به دنیا اومدی عزیززززززززم
دکترم گفت که نی نی به دنیا اومد نجمه خانوم منم که اصلا صداتو نمی
شنیدم با ناراحتی وبغض گفتم خانوم دکتر چرا صدا بچمو نمیشنوم
باخنده گفت اجازه بده الان میارم ببینیش
خلاصه شما رو واسم اوردن دیدمت وااااااااااااااااااااای پسرم
عزیززززززززززززززززززم چقدر نازو اروم با چشمای باز و درشتت منو
نگاه میکردی اصلا گریه نکردی اروم بودی و مهربون وصبور
اینم عکسایی که تو بیمارستان بابایی ازت گرفته بود
پسرم تو این عکس نانا(مامان من)بغلت کرده روبروی دسته گلی که بابا
واسم اورده بود
شما تمام برکت دنیای من و محمد هستی که خدا یک جا بهمون هدیه داده
یه دنیا دوست داریم عزیزم
اینم یه عکسه به یاد موندی از اثر پای شازده پسرم که تو بیمارستان ازش گرفته بودن