شایان و عروسی
سلام پسرم ، شیرینم
این روزها همش به جشن عروسی و خوشحالی دعوت بودیم.
اول اینکه عروسی خاله شیدا (دختر خاله من ) و آقا حمید که شیراز بود
دوم بله برون عمه مریم و آقا رضا که خونه بابا بزرگ بود
سوم اینکه عروسی خاله فاطمه (دختر خاله من) و آقا مسعود که سربندر بود
و حسابی خوش گذشت و شادی کردیمممم ...
انشالله که هر سه تا بانو یه زندگی شاد و پر از زیبایی و آرامش رو
تجربه کنند آمین
شایانم این روزها خیلی پر حرف شدی و شیـــــــــــــــــرین حرف های
نا مفهوم و کودکانه همراه با هیجان وصف نا پذیر که تمام انرژی و توانتو
واسش بکار میگیری و به خاطر همین تلاش هر روز کلمه های جدید رو
تلفظ میکنی همه ی وجودم مثلا زمانی که بخوای مارو متوجه چیزی
کنی اینقدر به خودت فشار میاری که صورتت قرمز میشه...
خیلی خوشحالم که روند رشدت عالی پیش میره و همه هوش و
زکاوتت رو تحسین میکنن
زمانی که شیراز بودیم شوهر خالم عاشق شایان شده بود و از
اونجایی که اولین نوه اش تو راه بود ،میگفت از خدا میخوام نوه ای منم
مثل شایان عاقل و صبور باشه و من مطمئنم شایان در آینده مرد
بزرگی میشه...
عزیزم ، مهربونم خوشحالم که دیگران اینطور در مورد شما قضاوت
میکنند.
این روزها فشار زندگی کمی منو ناآروم کرده اما زمانی که میای روبروم
و سرت رو کج میکنی و با لبخند نگام میکنی ،شور شوق بزرگی درونم
به راه می افته و با تمام وجودم دراغوشت میگیرم و با دیدن بابایی که
همیشه نگاه مهربونشو نثارم میکنه دوباره آروم میشم
خدایا شکرت به خاطر تمام داشته هایم که همه رو مدیون توام...
فرهنگ لغت شایانم در این روزها:(15 ماهگی)
بابایی - ماما جَجه (مامان نجمه) - شیشی بٍددده(شیشه بده) -
عَزی جو (عزیز جون) - نه-کیه - تا تا اَبا (تاب تاب عباسی ) - اَم (غذا)
و.. کلی کلمات نا مفهوم دیگه که من میدونم کلی باهام حرف
داری پسرم به زودی زود همه رو بهم میگی...
راستی شیرینم دندون هفتم و هشتمت مبارک باشــــــــــــــــــه بوس بــــــــــــــــــــوس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
احوالات 16 ماهگی قند عسلم و ما
شایان من 1/3 ،15 ماهگیشو به پایان رسوند و وارد 16 ماهگی شد
و اینکه نوبت بهداشت داشتی مامان...
از اونجایی که بابایی حسابی درگیر کارهای خونه جدیدمون بود من
بهش یاداوری نکردم و بعد از رفتن بابا ، من و آقا شایان رفتیم بهداشت
و خدا رو شکر وزن وقد شما عالی بوددد و در سلامتی کامل به سر
میبری عزیز ترینم.
و بعد از بهداشت رفتیم خونه عزیز جون که با دیدن من و آقای پسر
خیلی خوشحال شد و با هم رفتیم عمه مریم رو بیدار کردیممممممم
منم زنگ زدم بابا و گفتم که رفتیم بهداشت و بابا و من
و با هم صبحانه خوردیم و طبق معمول شایانم حسابی بازی کردی و از
این ور خونه به اون ور می دویدی و حرف میزدی و توجه همه رو به
خودت جلب میکردی.
دوستت دارم با تمام وجودم همسر و پسر شیرینم که دنیامو رنگین
کردین با حضور گرمتون...