خاطرات به یاد موندنی من و خانوادم
سلام پسرم،پسر آسمونی مناین جمله رو زمانی بهت گفتم که تو
شکمم بودی
تکون میخوردی و من شما رو حس میکردم و دیوونه وار عاشقت بودم
یادم میاد که هشت ماهه بودی تو ذلم،داشتم آشپزی میکردم یهو
دستم خورد به قابلمه و افتاد زمین و صدا کرد...یهو شما یه تکون تندی
خوردیمامانی خیلی ناراحت شد.احساس کردم ترسیدی از این
صدای بلند منم که خیلی تو رو دوست داشتم شروع کردم به گریه
کردن.............
که بعد مثل همیشه بابایی ارومم کرد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی