شایانشایان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

فرشته رویاهام خوش اومدی به زندگیم

6 ماهگی گل پسرم ،آقا شایان

اینم از اقا شایان من که در لالا به سر میبرد   عکسای یادگاری از رفتن شایان و مامان وبابا به پاااااااااااارک... (از اونجایی که پسر گلم عاشق نی نی و بچه های بازیگوشه) تو پارک مات و مبهوت بودی و همش ابرو هات بالا بود و با تعجب نگاه میکردی عزیززززززززززززززززم       پسره گلم تو این عکس اولین باره که داری غذا میخوری خیلی هم لذت بردی از طعم  غذا واست کلی هیجان داشت خوردنش   اینم از امیر مهدی(پسره خاله راحله) و شایان جونی که خیلی همدیگرو دوست دارن واااای مامان عاشق اون چشمای درشت و طوسیته پسرم ...
3 بهمن 1391

یک ماهگی قند عسلم

عزیزم، پسرم من و شما وبابا 15 روز خونه نانا(مامان خودم) بودیم تا من کامل خوب بشم و مامانم کمکم کنه اخه  خیلی کوچولو بودی ..... 10 روزت بود که نانا و بابا و بنیامین(پسر خاله آمنه) بردنت دکتر میدونی واسه چی ی ی ی  یی ؟ تا ختنه بشی من همش گریه میکردم واسه همین نمیتونستم ببینم.....نانا نذاشت من بیام اونا رفتن و بعد از یک ساعت اومدی اصلا گریه نمیکردی اما من ..........گریهههههههه پسرم  زودی خوب شدی البته با زحمتای نانا...خیلی هم صبور و آروم بودی نانا خیلی دوست داشت البته من و شما هم خیلی دوسش داریم من که عاشقانه  دوسش دارم و میبوسمش.. اینم عکسایی که خونه ن...
29 دی 1391

(01.12.1390)هدیه آسمونی من و محمد

شب قبل از عملم من و بابایی اصلا نخوابیدیم اخه من از اتاق عمل میترسیدم و استرس داشتم....همش دلم میخواست گریه کنم البته گریه هام از شوق و ترس و ......همه چی باهم شب خونه خاله راحله بودیم آخه عمل من ماهشهر بود و از اونجایی که خاله دکتره ،همه کارای بیمارستان منو انجام داده بود و اتاق خصوصی واسم گرفته بود و به همه پرستارای بخش سپرده بود که اتاق شماره فلان خواهرمه و باید هواشو داشته باشید(هر چند که خاله یه لحظه هم منو تنها نذاشت)قربونش برم که یه دنیا دوسش دارم صبح پاشدیم و خاله یه صبحانه مفصل واسه بابایی آماده کرده بود،اما بابایی راضی نشد بخوره میگفت چون من نمیخورم اونم نمیخوره هر چی ...
29 دی 1391

خاطرات به یاد موندنی من و خانوادم

سلام پسرم،پسر آسمونی من این جمله رو زمانی بهت گفتم که تو شکمم بودی تکون میخوردی و من شما رو حس میکردم و دیوونه وار عاشقت بودم یادم میاد که هشت ماهه بودی تو ذلم،داشتم آشپزی میکردم یهو دستم خورد به قابلمه و افتاد زمین و صدا کرد...یهو شما یه تکون تندی خوردی مامانی خیلی ناراحت شد.احساس کردم ترسیدی از این صدای بلند منم که خیلی تو رو دوست داشتم شروع کردم به گریه کردن ............. که بعد مثل همیشه بابایی ارومم کرد     ...
29 دی 1391

11 ماهگی و کلی شادی ی

  شایان من بلاخره ده ماهت تمام شد و وارد 11 ماه شدی ی ی 11 ماهگیییییت مبارک مادر ماما و بابا رو کاملا تلفظ میکنی و سومین کلمه ایی که به زبون اوردی (کیه) هستش از اونجایی که خیلی به بیرون رفتن علاقه نشون میدی و خیلی خیلی آیفون رو دوست داری، هر وقت صدای آیفون بیاد بر میگردی نگاه در میکنی و میگیی اکی(کیه) که کلی بغلت میکنم و میبوسمت اما شما همش با اخم و جدیت داد میزنی اکیی اکیی تا یکی از در بیاد داخل تا خیالت راحت شه شیرین کاریات خیلی زیاد شدن و حسابی خودتو تو دل همه جا کردی مامانم هر جا میریم کلی طرفدار پیدا میکنی... یه شب من و بابا تصمیم گرفتیم ببریمت پااااارک آخرین باری که بردی...
28 دی 1391

ده ماهگی و محرم...

سلااااااااام پسر شیرینم بلاخره ده ماهه شدی و منم خییلی خوشحالم که بزرگ شدنتو میبینم لحظه به لحظه کنارمی حتی تو این لحظات پر استرس امتحانات میان ترم و کلاس و دانشگاه بازم کنارمی، حتی حاضر نیستم برای نیم ساعت اونم به خاطر درس خوندن از خودم دورت کنم،حاظرم کنارم باشی و درس بخونم درسته که نمیتونم تمام حواسمو به درس بدم اما بازم خدا رو شکر،اولین امتحانمو خوب دادم..... تمام سعی خودمو کردم که هم بتونم درسامو بخونم و هم بتونم به خونه و زندگیمون برسم و همچنین روزانه چندین ساعت با شما پسر گلم بازی کنم و روحییه خودمم عوض میشه با خندهای شیرینت مامان..   راستیییی به خبر خوب ...
27 دی 1391

نه ماهگی نی نی شایان

بازم گذر زمان رو حس نکردم و گذشت، با محبت و نگاه شما پسرم گذشت با حرکات شیرین تر از عسلت ،با حضور گرمت همسرم روزگار من گذشت.....چه خوش است روزگار من در کنار شمااا نهمین ماهگردت مبارک عزیزم   بلاخره بعد از نه ماه خاله لیلا (دوست صمیمی من)از شمال اومد اخه وقتی که به دنیا اومدی خاله اومد تا روی ماهتو ببینه و باهمون نگاه اول عاشقت شده بود و همیشه زنگ میزد احوالتو میپرسید البته اون موقع تو دلش یه نی نی ناز بود الان که اومده همراه نی نی رایان اومده. من خیلی مشتاق دیدنشم دیدن خاله لیلا و نی نی ناااااااااااازش و ما رفتیم که اول به خاله ها و دایی و نانا و بابا بزرگ ...
24 دی 1391